به گزارش مشرق به نقل از فردا، سفرهای رهبر حکیم انقلاب متفاوت از وجه غالب سفرهای رسمی
مسئولان به نقاط مختلف کشور است. این امر را می توان با مطالعه سفرنامه
هایی که حال و هوای این سفرها را روایت می کنند،دریافت. در همین رابطه بخشی
از کتاب «داستان سیستان» به قلم رضا امیرخانی که درباره سفر رهبری به
سیستان و بلوچستان نوشته شده است از نظرتان می گذرد:
رهبر هنوز نیامده است. ساعت دقیقاً سه ونیم است. یکی از اعضای بیت داخل میشود و به یکی از مولویها میگوید:
- وقت نماز عصر شماست. رهبر صبر میکنند تا نماز را بخوانید...
ما که اصلاً حواسمان به نماز خودمان هم نیست، چه رسد به نماز
آنها. مولوی بلند میشود و ما را که روبهروشان نشستهایم با دست کنار
میزند تا رو به قبله بایستند و جلوشان خالی باشد که آنچه را ما مکروه
میدانیم، آنها حرام میدانند... مولوی، اهل قبیلهی نارویی است و
عمدهی قبائل و طوائف رابطهشان با ناروییها خوب است. پس دلیلی وجود ندارد
برای نماز نخواندن!
بلافاصله بعد از نماز اهل سنت، رهبر داخل میشود. سران قبائل،
طبق سنت خودشان، بسیار بااحترام رفتار میکنند. همه بلند میشوند و
بلندبلند خوشآمد میگویند.
سیستم صوتی مدرس هنوز درست نشده است. برای ضبط صوت و تصویر
تقریباً هیچ تدبیر جدیای نیاندیشیدهاند. جعفریان با یک دی- وی کم کوچک
هست و عبدالحسینی عکاس و عبدالرحیمی فیلمبردار.
مولوی عبدالحمید، امام جماعت مسجد مکی، بلند میشود و صحبت را
شروع میکند: «بلوچها شاید دیر چیزی را بفهمند اما از آن طرف دیر هم آن را
از دست میدهند. پای دار و ثابتقدم هستند.»
آقا میخواهد که سران قبایل را قبل از صحبت معرفی کنند. جوانی از
کارمندان اداری دفتر نمایندهی رهبر در زاهدان بلند میشود برای این کار،
خدا وکیلی انتخاب خوبی نیست؛ از این پنجاه کیلو استخوان حتی تلفظ اسامی
دوخرواری این جماعت نیز بر نمیآید. جوان میایستد. آنقدر هول شده است که
عوض معرفی سران، خودش را معرفی میکند که بنده فلانی هستم از دفتر مقام
معظم رهبری که رهبر هم خندهاش میگیرد. همین خنده را به فراست سران قبائل
در مییابند و یکیشان بلند میگوید: رهبر! بگذار من معرفی کنم...
آقا به نشانهی رضایت سرتکان میدهد، اما سران چند قبیلهی دیگر
که معلوم است از اولی دلخوشی ندارند، بلند میگویند: «نه! تو نه!» کم
مانده است که مسألهی معرفی تبدیل شود به یک بحران ملی. عاقبت آقا
میگوید: هر کسی خودش، خودش را معرفی کند!
نفر اول بلند میشود. آقا چند بار از او میخواهد که بلند نشود،
اما کسی گوشش بده کار نیست و تا پایان معرفی همه بلند میشوند و ایستاده
خود را معرفی میکنند.
تنها تصویر به دردبخوری که از این دیدار تاریخی گرفته میشود، کار
جعفریان است. جعفریان خجالت را کنار گذاشته است. روی زمین دراز کشیده است و
دوربینش را با یک دست روی فرش هل میدهد و از سران قبائل کینگاَنگِل
میگیرد. (بعدتر یک آدم حرفهای بعد از دیدن کارش در شبکهی یک میگوید:
«تراولینگ خوبی داشتی!» کسی که سر خوردن دوربین روی فرش را تراولینگ بداند،
از کرین کردنهای جعفریان هم سر درنمیآورد تا بفهمد که چرا ما دو هفته
کمردرد داشتیم!!)
روسا خیلی با صفا حرف میزنند. یکی میگوید: «خودم با هزار جوان
رعنای طایفه در خدمتیم...» دیگری خیال میکند باید در دوربین جعفریان نگاه
کند و حرف بزند. بدون اینکه به رهبر نگاه کند، فقط به لنز نگاه میکند و
صحبت میکند.
میان این روسای قبائل، البته یکی دو مورد گاف هم وجود دارند که یک هو
میزنند به برجک جلسهی خصوصی سران قبائل. مثل همان جلسهی نخبهگان،
یکسری از حاضران همیشهگی متنفذ استان میان جمع نشستهاند. میبینی یک آدم
گلاندام با صدایی نازک میان این غولها بلند میشود و میگوید، فلانی
هستم، یا بهمانی هستم، کاسب. از همه با مزهتر یکی از اعضای شورای شهر است
در روزهای آخر دورهاش و پسان فردا درگیر انتخابات است و بلافاصله پس از
بلند شدن رهبر میرود سراغ امامجمعه به تشکر و امامجمعه هم که به او
میگوید: «دیدی که آوردمت!»
بنده خدا چهقدر تلاش میکرد در کادر باشد و جعفریان و عبدالحسینی
هم که حواسشان جمعتر از این حرفهاست و جوری تصویر گرفتند که حتی تسبیح
یارو هم در کادر نباشد!
من کنار حجتالاسلام راشد یزدی نشستهام. روحانی با صفا و
بذلهگویی که در تلویزیون برنامهی اخلاق دارد و گویا در زمان تبعید هم
سایهی آقا بوده است و شنیدهام آقا در جایی گفته است که اگر راشد و
گعدههای عصرانهی او نبود، دوران تبعید خیلی بر ما سخت میگذشت. بگذریم؛
راشد کنار من نشسته است و مدام پی کسی میگردد تا به او چیزی بگوید. عاقبت
طبع بذله گویش دوام نمیآورد و همانجور که بلوچها خود را معرفی میکنند
که فلانی رئیس قبیلهی فلان و بهمانی بزرگ طایفهی بهمان، در گوش من با
لهجهی غلیظ یزدی میگوید: «نوبت من که رسید بگو تا بگویم، من هم راشدم،
رئیس طایفهی آخوندها!»
یکایک خود را معرفی میکنند و هر کدام خواستههاشان را نیز
میگویند و معلوم میشود وقت کم است و آقا نمیتوانند صحبت کنند. آقا فقط
یک جمله به خنده میگوید: «پس چرا از طایفهی ما کسی نبود؟ از ایرانشهر؟»
همه بلند میشوند و راشد آرام میگوید، من بودم از ایرانشهر!
از راهرویی از طرف مدرس میرویم به سمت مصلا. رهبر جلوتر میرود
و ما به دنبالش. میان راه یکی از سران قبائل سعی میکند با رهبر صحبت
کند. تیم حفاظت اجازه نمیدهند که او جلو برود. رهبر چند قدمی جلوتر به
سرعت مشغول راه رفتن است. رئیس قبیله فریاد میکشد که آقای خامنهای من
عرضی داشتم. رهبر میایستد و برمیگردد، حتی چند قدمی هم به سمت رئیس
قبیله برمیگردد. کارد بزنی به مسوول حفاظت، خونش در نمیآید. شاکی است
حسابی از دست آن بلوچ، اما رهبر ایستاده است و سر خم کرده است و صحبتهای
بلوچ را گوش میکند. بلوچ آهسته حرف میزند و من چیزی از صحبتهایش
نمیفهمم. نگاه میکنم تا موقعی که بلوچ دست رهبر را گرفته است، رهبر
دستش را رها نمیکند. عاقبت صدا میزند آقای مقدم را؛ از مسوولان بیت: در
مورد کار این عزیزمان تحقیق کنید ...
جالب آنجاست که وقتی رهبر ناگهان ایستاد، کلی از این مسوولان که
سبقت میگرفتند از هم تا بتوانند دوشادوش رهبر وارد مصلا شوند، مثل
تصادفهای زنجیرهای بزرگ راهها، با هم برخورد کردند و ایستادند!
آقا به نشانهی رضایت سرتکان میدهد، اما سران چند قبیلهی دیگر که معلوم است از اولی دلخوشی ندارند، بلند میگویند: «نه! تو نه!» کم مانده است که مسألهی معرفی تبدیل شود به یک بحران ملی. عاقبت آقا میگوید: هر کسی خودش، خودش را معرفی کند! نفر اول بلند میشود. آقا چند بار از او میخواهد که بلند نشود، اما کسی گوشش بده کار نیست و تا پایان همه بلند میشوند و ایستاده خود را معرفی میکنند.